نیمه شب بود که امامنقی به روی عمه اش افتاد. عمه از خواب پرید و پرسید: چیکار میکنی؟ نقی گفت: والا خودمم نمیدونم چی شد. زلزله شد و منم از بالا افتادم روت! عمه گفت: پس چرا من هیچ تکانی احساس نمیکنم؟ نقی با لبخندی اروتیک گفت: آخه هنوز شروع نکردم!
https://www.facebook.com/Emam.Naghi/posts/711302262213765
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen